خوشبختانه این سربالایی رو ماشین میومد بالا نه بکسباد کرد نه داغ کرد نه خاموش کرد نه خراب شد که از ترس تو کوه، تنهایی دلهره و دلشوره و سرگیجه بگیرم.
راحت و روون همچین خشکل اومد این بالا...
ولی توی راه همش استرس داشتم با اینکه بعد از اون پیکان قهوه ای مون چند تا ماشین مدل جدیدسوار شدم و سفر رفته بودم و هیچ وقتم توی راه نموده بودیم اما هنوزم توی سر بالایی ها یاد هن هن پیکان قهوه ایمون میافتم.
حالا اینجام بالای کوه ایستادم. دستهامو باز میکنم...
وسط ابرها.
هوا سنگینه..
روی کوه که باشی همه چی اعجاب انگیزه برعکس کویر که همه چیز مرموزه...
بالای کوه حتی اسمونم زیر پاته لای امواج ابرها محو میشی...
هر چی کویر انگار مقعره از اینجا انگار زمین محدبه
حالا که این بالام دلم نمیخواد نه ستاره بچینم نه ماهو بغل کنم فقط تماشای همه چیز قشنگه ...
پایین پام ابرها روی هم مثل یه عالمه پنبه زده شده جمع شدن اگر میشد روی ابرها پرید روی بال هوا سوار شد چی میشد...
اگر رعد و برق بزنه!
امیدوارم ماشینم و این باطری های خورشیدی رو سقفش منفجر نشه.
دستامو زیر بغلم میزنم هوا سرده مور مورم میشه.
منو بگو تنها پناهم بالای کوه فقط خود کوهه.
فکر کنم این اخرین سفر تنهاییم باشه دفعه بعد با دوست کوچولوم میرم ... البته اگر دوست داشته باشه بیاد. گفتم دوست؛ چون حس مادر بودن بهش ندارم. اگر چه دوستش دارم. شایدم بعدا پیدا کردم... ولی فکر کنم غریزه، خون، ژن یه چیز دیگست... اگر چه خیلی ها بدترین زخمها رو از هم خونها خوردن یا حتی کشته شدن.. علتشم اینه که ادم بیشترین عشق و اعتماد رو به هم خونش داره...
اگر ادم عاشق نباشه اعتماد نکنه ضربه هم نمیخوره...
گذشته از این علاقه ای که ادم به هم خونش داره انگار از یه جایی از ته های دل ادم دقیقا یه جایی که بند ناف تشکیل میشه بسته میشه،میاد..
شایدم من اشتباه کنم و برای دیگران جور دیگه ای باشه...
با این حال اتاق مخصوص دوست کوچولوم رو اماده کردم با لوازم و رنگارنگ مخصوص سنش..
من ادم شلخته ای هستم و همیشه اتاق و خونم ریخت و پاشه. چون به نظرم نظم یعنی هر چیزی سر جای خودش یعنی اگر لیوان وسط اتاقه همیشه همونجا باشه...
منم همیشه یادم میمونه جای لیوان کجاست و اگر کسی جاشو عوض کنه باید دنبالش بگردم.. ولی به خاطر دوست کوچولوم اتاقم رو جمع کردم خونه رو دادم تمیزو مرتب کردن...
اگر مفهوم مشترکی راجع به نظم داشته باشیم احتمالا کمتر به مشکل بخوریم مثلا جای لیوان همیشه تو کابینت سمت چپه...
فردا باید برم تحویلش بگیرم. اگر میخواستم بمونم خونه از هیجان دل آشوب میگرفتم.