هربار که خاک میریزم پام سنگین تر میشم
به ابرهای نگاه میکنم که با شکلهای مختلف از اسمون بالای سرم رد میشن ... گاهی هم به روباه شیر ووو
از کجا اینها رو میشناسم؟
چون اونها میان به دیدنم وگرنه منکه پام اسیر خاکه و نمیتونم تکون بخورم.
انسانم ارزوست... کاش منم مثل ادمها ریشه از این خاک در میوردم و میرفتم به هر کجا که دلم خواست
این ترانه از یکی از ماشینهایی که رد میشد پخش میشد ...
ولی هر سال ریشم بیشتر در این خاک فرو میره ...
ظاهرم شاید نشون نده برگهام سبزه و تنه ام ضخیم..
اما خودم میدونم که چقدر از درونم توخالیه...
هر بار که هر کی بهم لطفی کنه و خاکی پام میریزه و کودی و آبی میده
بیشتر اسیر میشه ..
دلم به همین گنجشکها کفترها حتی کلاغ هایی که روی شونم میشینن و گاهی لونه میکنن بچه میارن بزرگ میکنن و پر میدن خوشه...
یاد اون داستانی افتادم که درخت چناری از اینکه بریدنش با خودشون بردنش برای جشن کریسمس خوشحال بود اما نمیدونست بردیدن برای درخت اخر راه و خوشحالی اخر ...
این داستانم دختری که توی اتاق خونه کناریم بلند بلند میخوند شنیدم ...
روی تنم رد خاطرات مونده
روی انسانهام همینطور ...
ولی اونا پیرم بشن بازم میرن یه جایی که دوست دارن و جوری که دوست دارن زندگی میکنن خودشون تعقیر میدن ارایش میکنن جوون میکنن سفر میرن ورزش میکنن باهم جایی میرن میخندن... شایدم همه اینطور نباشن
ولی من اسیر...
حتی حیونها هم از من بهترن...
من نمیخوام درخت باشم
من یه ادمم ...
ولی یه ادم زندگی مثل درخت رنج اوره...
اگر واقعا درخت بودم راضی بودم...
ایا هر کسی خلقت خودشو دوست داره یا ناراضیه؟