آخرین ارسال های انجمن

عنوان مطلب تعداد پاسخ ها تعداد بازدید ها آخرین پست دهنده
عقرب روی ریل اندیمشک یا از این قطار خون می چکد 0 295 admin
در بغداد 0 186 admin
نوکاپ 0 196 admin

کبابی

با مامانم از پارک نزدیک خونمون بر می گشتم سر راهم 
رفتم تو مغازه کبابی که تازه باز شده بود که قیمتهاش و کیفیت گوشت رو سیخ هاش رو ببینم
 یه خانوادم که به نظر می رسید دوست یا آشنای صاحب مغازه هستن نشسته بودن رو صندلیا که احتمالا شام چیزی بخورن
مرده صاحب مغازه ازم پرسید خانم چی میخوای؟ 
گفتم هیچی میخواستم  قیمتها رو ببینم و بعد اومدم بیرون و داستیم با مامانم به سمت خونه می رفتیم
چیزی نگذشت که اون مرده که احتمالا دوستش بود اومد دنبالمون  گمونم از بس قیافم افسرده و رنجور و خسته بود از یه سری مسائلی که صبحش و  صبح دیروزش برام اتفاق افتاده بود انگاری یارو دلش سوخته و فکر کرده بود گدایی بی پولی بی خانمانی چیزی هستیم اومده بود دنبالمون و گفت: حاج خانوم غذا میخوای بدم ببری فاتحه ایه
گفتیم نه و با اشکر و برگستیم خونه 
بعد که اومدم خونه به این فکر افتادم که شاید باید می گرفتم میدادم  زن و بچه ای که هر روز تو میدون میشینن و ظاهرن دست فروشی میکنن ولی معلومه بچه ها اجاره این چون هر ردز یه بچه جدید میاره یه بار نوزاد یه بار پسر یه بار دختر گاهی هم دو تا میاره  حداقل یه روز رو دل سیری اون بجه ها چلو کباب میخوردن 
 هیچ جاییم نیست که این بچه ها رو نجات بده به هر جام زنگ زدم  حتی خصوصیش هیج کس این بچه ها رو نجات نداد  ....
بماند که خودم چه حسی داشتم هم ناراحت بودم که چرا احتمالا قیافم شبیه گداها و درمونده هاست که اون مرده بخواد اشتباه فکر کنه شاید اگر دستبند طلام و ساعتم دستم بود فرق می کرد و اون روز یادم رفته بود دست کنم و هم از یه طرف خندم گرفته بود که چقدر دلسوزناک شد که ترحم جمع میکنم



[ پنجشنبه 15 تیر 1402 ] [ 20:24 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]